قوله تعالى: بسْم الله الرحْمن الرحیم اسم ملیک لا یستظهر بجیش و عدد، اسم عزیز لا یتعزز بقوم و عدد، اسم عظیم لا یحصره زمان و لا امد، و لا یدرکه غایة و مرد، تعالى عن المثل و الند، و الشبه و الولد، و هو الواحد الاحد، القیوم الصمد، لمْ یلدْ و لمْ یولدْ، و لمْ یکنْ له کفوا أحد. نام خداوندیست باقى و پاینده بىامد، غالب و تاونده بىیار و بىمدد، در ذات احد است بى عدد، در صفات قیوم و صمد، بى شریک و بىنظیر، بىمشیر و بىولد، نه فضل او را حد، نه حکم او را رد، لم یلد و لم یولد، از ازل تا ابد. خدایى عظیم، جبارى کریم، ماجدى نامدار قدیم، صاحب هر غریب، مونس هر وحید، مایه هر درویش، پناه هر دل ریش. کردش همه پاک، و گفتنش همه راست، علمش بى نهایت، و رحمت بیکران، زیبا صنع و شیرین ساخت، نعمت بخش و نوبت ساز، و مهربان نهانست، نهان از دریافت چون، و از قیاس وهمها بیرون، و پاک از گمان و پندار و ایدون، برتر از هر چه خرد نشان داد، دور از هر چه پنداشت بدان افتاد، پاک از هر اساس که تفکر و بحث نهاد، تفکر و بحث بعلم و عقل خود در ذات و صفات وى حرام، تصدیق ظاهر و قبول منقول و تسلیم معانى در دین ما را تمام، این خود زبان علم است باشارت شریعت، مزدوران را مایه، و بهشتجویان را سرمایه. باز عارفان و خدا شناسان را زبانى دیگر است، و رمزى دیگر. زبانشان زبان کشف، و رمزشان رمز محبت. باشارت حقیقت زبان علم بروایت است و زبان کشف بعنایت. روایتى بر سر عالم رایت است، و عنایتى در دو گیتى آیت. روایتى مزدور است و طالب حور، عنایتى در بحر عیان غرقه نور.
پیر طریقت گفت رضوان خدا برو باد: «ار مزدور را بهشت باقى حظ است، عارف از دوست در آرزوى یک لحظ است. ار مزدور در بند زیان و سود است، عارف سوخته بآتش بى دود است. ار مزدور از بیم دوزخ در گداز است، سر عارف سر تا سر همه ناز است»:
چندان ناز است ز عشق تو در سر من
تا در غلطم که عاشقى تو بر من
یا خیمه زند وصال تو بر در من
یا در سر کار تو شود این سر من
«بسم الله» عموم خلق راست، بالله خاصگیان درگاه راست، الله صدیقیان و خلوتیان راست. گوینده «بسم الله» فعل خود دید، و سبب دید، و مسبب دید. گوینده بالله سبب دید، و مسبب دید، و فعل خود ندید. گوینده الله نه فعل خود دید، و نه سبب دید، که همه مسبب دید، قل الله ثم ذرْهمْ اشارت بآنست، و خدا جویان را نشانست، یک نفس با دوست به از ملک جاودانست، یک طرفة العین انس با دوست خوشتر از جانست، عزیز آن رهى که سزاى آنست، هم راحت جان، و هم عیش جان، و هم درد جانست:
هم در دل منى و هم راحت جان
هم فتنه برانگیزى و هم فتنه نشان.
قل الله ثم ذرْهمْ میگوید: بنده من! همه مهر من بین، همه داشت من بین، بفعل خود منت بر ما منه، توفیق ما بین، بیاد خود پس مناز، تلقین ما بین از نشان خود گریز، یکبارگى مهر ما بین. و زبان حال بنده جواب میدهد: خداوندا! از علم چراغى ده، وز معرفتم داغى نه، تا همه ترا بینم، همه ترا دانم. خداوندا! وا درگاه آمدم بندهوار، خواهى عزیز دار خواهى خوار، آرنده شادى و آراینده اسرار! اى رباینده پرکندگى، و دارنده انوار! چشمى که ترا نه بیند سیاه است، دلى که ترا نشناسد مردار:
چشمى که ترا دید شد از درد معافى
جانى که ترا یافت شد از مرگ مسلم.
قوله: الْحمْد لله الذی خلق السماوات و الْأرْض بدأ سبحانه بالثناء على نفسه، فحمد نفسه بثنائه الازلى، و أخبر عن سنائه الصمدى و علائه الاحدى. ستایش خداوند عظیم، کردگار حکیم، باقى ببقاء خویش، متعالى بصفات خویش، متکبر بکبریاء خویش، باعلاء دیمومى و سناء قیومى، وجود احدى و کون صمدى، وجه ذو الجلال و قدرت بر کمال، سبحانه، هو الله الواحد القهار، و العزیز الجبار، و الکبیر المتعال.
یکى از بزرگان دین و ائمه طریقت گفته: من ذا الذى یستحق الحمد الا من یقدر على خلق السماوات و الارض، و جعل الظلمات و النور؟ کرا رسد و کرا سزد که وى را بپاکى بستایند، و ببزرگوارى نام برند، مگر او که آفریدگار آسمان و زمین است، و آفریدگار روز و شب، و آسمان چو سقفى راست کرده، و زمین چون مهدى آراسته، و روز معاش ترا پرداخته، و شب آرامگاه تو ساخته. گفتهاند که: آسمان اشارتست بآسمان معرفت، و آن دلهاى عارفان است، و زمین اشارتست بزمین خدمت، و آن نفسهاى عابدان است، و چنان که آسمان صورت باختران نگاشته، و بشمس و قمر آراسته، و نظارهگاه زمینیان کرده، آسمان معرفت را بآفتاب علم و قمر توحید و نجوم خواطر آراسته، و آن گه نظارهگاه آسمانیان کرده. هر گه که شیاطین قصد استراق سمع کنند، از آسمان عزت برجم نجم ایشان را مقهور کنند. اینست که رب العزة گفت: و جعلْناها رجوما للشیاطین.
همچنین هر گه که شیطان قصد وسوسه کند، بدل بنده مومن برقى جهد از آسمان معرفت، که شیطان از آن بسوزد. اینست که گفت رب العزة: إذا مسهمْ طائف من الشیْطان تذکروا فإذا همْ مبْصرون.
و چنان که در بسیط زمین هفت دریاست که در آن منافع و معاش خلق است، در زمین خدمت نیز هفت دریاست، که در آن سعادت و نجات بنده است. بو طالب مکى صاحب قوت القلوب بجمله آن اشارت کرده و گفته: مناهج السالکین سبعة ابحر: سکر وجد و برق کشف و حیرة شهود و نور قرب و ولایة وجود و بهاء جمع و حقیقة افراد. گفت این هفت دریااند بر سر کوى توحید نهاده، چنان که در حق مترسمان هفت درکه دوزخ بر راه بهشت نهاده، و تا مترسمان و عوام خلق برین هفت درکه گذر نکنند ببهشت نرسند، همچنین سالکان راه توحید تا برین هفت دریا گذر نکنند، بحقیقت توحید نرسند.
و جعل الظلمات و النور هر جا که جهل است همه ظلمت است، و هر جا که علم است همه نور است، و آنجا که علم و عمل است نور على نور است. بنده تا در تدبیر کار خویش است در ظلمت جهل است، و در غشاوة غفلت، و تا در تفویض است در ضیاء معرفت است و نور هدایت. در آثار بیارند که یا ابن آدم! دو کار عظیم ترا در پیش است: یکى امر و نهى بکار داشتن، این بر تو نهادیم، آن را ملازم باش. دیگر تدبیر مصالح خویش، آن در خود پذیرفتیم، و از تو برداشتیم، دل و از آن مپرداز، «ادبر عبادى بعلمى انى بعبادى خبیر بصیر».
هو الذی خلقکمْ منْ طین آدم دو چیز بود طینت و روحانیت. طینت وى خلقى بود، و روحانیت وى امرى بود. خلقى آن بود که: خمر طینة آدم بیده، امرى آن بود که: «و نفخْت فیه منْ روحی». «إن الله اصْطفى آدم» از جمال امرى بود، و عصى آدم از آلایش خلقى بود. در آدم هم گلزار بود و هم گلزار، و گل محل گل بود، لکن با هر گلى خارى بود، گلى چون ابراهیم خلیل (ع)، و خارى چون نمرود طاغى، گلى چون موسى عمران، خارى چون فرعون و هامان، گلى چون عیسى پاک، خارى چون آن جهودان ناپاک، گلى چون محمد عربى (ص)، خارى چون بو جهل شقى. که داند سر فطرت آدم؟ که شناسد دولت و رتبت آدم؟ عقاب هیچ خاطر بر شاخ درخت دولت آدم نه نشست، دیده هیچ بصیرت جمال خورشید صفوت آدم درنیافت. چون در فرادیس اعلى آرام گرفت، و راست بنشست، گمان برد که تا ابد او را همان پرده سلامت مىباید زدن. از جناب جبروت، و درگاه عزت خطاب آمد که: أ و منْ ینشوا فی الْحلْیة؟ یا آدم ما میخواهیم که از تو مردى سازیم، تو چون عروسان برنگ و بوى قناعت کردى:
چون زنان تا کى نشینى بر امید رنگ و بوى
همت اندر راه بند و گام زن مردانه وار.
یا آدم! دست از گردن حوا بیرون کن، که ترا دست در گردن نهنگ عشق مىباید کرد، و با شیر شریعت هم کاسگى مىباید کرد. از سر صفات هستى برخیز، که ترا بقدم ریاضت بپا فزار ملامت بآفاق فقر سفر مىباید کرد. رو در آن خاک دان بنشین، بنانى و خلقانى و ویرانى قناعت کن تا مردى شوى:
جان فشان و راه کوب و راد زى و مرد باش
تا شوى باقى چو دامن بر فشانى زین دمن
یا آدم! نگر تا خود بین نباشى، و دست از خود بیفشانى، که آن فریشتگان که بر پرده و نحْن نسبح بحمْدک نواى «سبوح قدوس» زدند خود بین بودند، دیده در جمال خود داشتند، لا جرم باطن ایشان از بهر شرف تو از عشق تهى کردیم. ترا از قعر دریاى قدرت از بهر آن برکشیدیم، تا بر پرده عصیان خویش نواى ربنا ظلمْنا أنْفسنا زنى:
دور باش از صحبت خود پرور عادت پرست
بوسه بر خاک کف پاى ز خود بیزار زن
و هو الله فی السماوات بذات در آسمان مىگوى، بعلم هر جاى، بصحبت در جان، بقرب در نفس، نفس درو متلاشى، و او بجاى جان درو متلاشى. در وجود آنجا که یابند، در عرفان آنجا که شناسند. نه خبر حقیقت تباه کند، نه حقیقت خبر باطل کند.
اسْتوى میگوى که بر عرش است باستوا، و هو معکمْ میخوان که با تو است هر جا که باشى. نه جاى گیر است بحاجت، جاى نمایست برحمت، عرش خداجویان را ساخته نه خداشناسان را، خدا شناس اگر بى او یک نفس زند زنار در بندد. اى در دو گیتى فخر زبان من! و فردا در دیدار عیش جان من! اى شغل دو جهان من! واساز با خود شغلشان من. نه نثار یافت ترا جان است، نه شناخت منت ترا زبان است. بیننده تو در دیدار نهان است، و جوینده تو نه بزمین نه بآسمان است.